فصل نوزدهم مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 40
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 1979
بازدید ماه : 21959
بازدید سال : 40367
بازدید کلی : 273174

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : دو شنبه 14 شهريور 1390
نظرات

قلبم به هدفم افتخار می کردم و از آن موقع تا حالا هم لحظه اي احساس پشیمانی به سراغم
نیامده است. وقتی مادرم رو بوسیدم، در گوشم زمزمه کرد: حسین تو رو به آقات حسین،
سپردم. الهی که پیروز بشین و با دست پر برگردین.
انگار مادرم هم در این مدت عوض شده بود. رضا و تسلیم، راهی ام کرد و قلبم را پر از شادي
کرد. از احساس نارضایتی مادرم، ته دلم چرکین بود که آن هم برطرف شد. همه مان در یک
شنیدن کی » تیپ و گردان فرستادند به جبهۀ گیلان غرب، اینجاست که واقعا ضرب المثل
مصداق پیدا می کند. نمی دونی چه خبر بود. نیرویی که پیاده می کردند به « بود مانند دیدن
صورت نعل اسبی چیده می شد و فاصله با توجه به موقعیت در این نعل اسب با خط مقدم تعیین
می شد. ما جزو تیپ قوامین بودیم. بچه ها از هر قشر و سطحی آنجا بودند. از بی سواد گرفته
تا پزشک و تحصیل کرده، دوشادوش هم براي یک هدف، متحد شده بودند شبهایی بود که از
شدت آتش دشمن، خواب به چشم هیچکس نمی آمد. همه با هم، یکدل دعا می کردیم. زیارت
عاشورا می خواندیم. تا صبح ذکر می گفتیم و همرزمانمان را دعا می کردیم و باور کن، که با
چشمهاي خودم می دیدم که چطور دعا و توسل به ائمه، معجزه می کند! در تمامی مراحل، من
و علی و رضا و امیر کنار هم بودیم و تازه می فهمیدیم که دوستان چه صفاتی دارند و ما بی
خبر بودیم. بنا بر تجربه و سن و سال، ما رو در محورهاي مختلف عملیاتی پیاده می کردند. مثلا
یک محور چهار کیلومتري خط مقدم بود و یک محور سیصد متر با دشمن فاصله داشت. اوایل
کار، ما عقب بودیم، خوب باید اول عادت می کردیم تا بفهمیم براي هر اتفاق چه عکس
العملی باید نشان دهیم، بعد جلو می رفتیم. آن وقت ها، همه دلشان می خواست خط مقدم باشند.
گاهی به فرمانده گروهان التماس می کردند که منتقل شوند به خط مقدم، اما نمی شد. خوب هر
چیزي حسابی داشت و ما زیادي احساساتی بودیم. دلم نمی خواد حالا همۀ جزئیات رو برات
بگم چون تا به چشم نبینی، درك نمی کنی چه بر ما گذشت. کم کم، دیدن مرگ برایمان
عادي می شد. خصوصا اینکه می دیدیم هر رزمنده موقع شهادت چقدر خوشحال و راضی است
و این مسئله باعث می شد خیلی احساساتی نشویم و روحیه مان را نبازیم. گاهی پس از چند ماه
انتظار، نامه اي از طرف خانواده مان می رسید و خوشحالمان می کرد. بعد از گذشت تقریبا هشت ماه، به ما مرخصی دادند. چنان به جبهه و همسنگرهایمان خو کرده بودیم که تقریبا با
زور راضی مان کردند، برویم. آن شب با همه خداحافظی کردیم و حلالیت خواستیم. قرار بود
فردا با هم به طرف تهران حرکت کنیم. نیمه هاي شب بود که از شدت سر و صدا از خواب
پریدم. اینکه می گم سر و صدا، فکر نکنی سر و صداي عادي تیر و تفنگ، چون به این سر و
صداها عادت داشتیم و با شنیدنش از خواب نمی پریدیم. وقتی بیدار شدم، آسمان از شدت
انفجار سرخ و روشن بود. بچه ها سریع به حالت آماده باش در آمدند و از سنگر بیرون زدیم.
هنوز فاصله زیادي با سنگر نگرفته بودیم که انفجار مهیبی همه را از جا پراند. وقتی پشت
سرمان را نگاه کردیم همه سجده شکر به جا آوردیم. سنگري که لحظۀ پیش ساکنش بودیم با
خاك یکسان شده بود و در شعله هاي آتش می سوخت. با فرمان فرمانده از جا پریدیم، همه
مان یک حالت بهت و ناباوري داشتیم. یک لحظه بعد، همه در میان آتش بودیم. انفجاري
بزرگ هر چهار نفرمان را از هم پاشاند. صداي ناله و فریاد یا حسین از هر طرف بلند بود.
بانگ یا زهرا و درخواست کمک شنیده می شد. لحظه اي حس غریبی در تمام تنم دوید.
سوزش زیادي دربدنم داشتم. پاهایم را حس نمی کردم و دهانم مزه خون می داد. با جان کندن
روي آرنج بلند شدم و به اطراف نگاه کردم. علی سینه خیز جلو می رفت، به طرف یک توده
سیاه، فریاد کشیدم:
- علی... علی، رضا کو؟
در روشنی رنگی منورها اشاره دستش را دیدم. خودم را روي سینه جلو کشیدم. تمام تنم می
سوخت و انگارهزاران هزار سوزن در بدنم فرو می رفت. وقتی به نزدیک علی رسیدم، متوجه
شدم توده سیاهی که بی حرکت روي زمین افتاده، رضاست. صورتش غرق خون بود. بدن
نحیفش سوخته بود و از شکمش خون فراوانی می رفت. درد خودم یادم رفت. داد زدم: رضا…!
رضا...
علی هق هق می کرد و سر رضا را روي پایش گرفته بود. دیگر درد را حس نمی کردم. تمام
بدنم سر شده بود. دو زانو نشستم. روي صورت رضا خم شدم. صداي خرخري از دهانش می
آمد. با آستین لباسم، خون هاي روي صورتش را پاك کردم. صورت جوان و شادابش تکه اي
گوشت لهیده بود. لب وبینی اش صاف شده و چشمانش بسته بود. آهسته گفتم: رضا، بلند شو.
فردا باید برگردیم. تو باید بیاي. من جواب مادرتو چی بدم؟
لحظه اي انگار خرخرش ساکت شد. بعد آهسته، خیلی آهسته گفت:
- بچه ها از مادر و پدرم حلالیت بخواین، من که راضی و خوشحالم!
شهادتین رو با خس خس و زحمت فراوان گفت و رفت. به همین سادگی، رفیق چند ساله مان
پر کشید. علی از شدت گریه به حال مرگ افتاده بود و من در بهتی تلخ فرو رفتم. کم کم افق
روشن می شد و سپیده سر می زد. هوا گرگ و میش بود که سر و صداها کم شد. امیر با
دیدنمان ذوق زده گفت:
- الحمدالله، شما سالم هستید...
بعد با دیدن سکوتمان به طرفمان آمد. لحظه اي بعد فریاد کمک خواهی اش گوش فلک را کر
می کرد. دستش را روي پایم گذاشته بود و فشار می داد. با صدایی خفه گفت:
- تو از کی تا حالا خونریزي داري؟
آخرین صدایی که در گوشم پیچید، صداي علی بود که امام حسین رو به کمک می طلبید.
وقتی چشم باز کردم، همه جا سفید و ساکت بود. علی کنارم نشسته بود و با دیدن من، که
چشم گشودم، اشک از دیدگانش جاري شد. روي تخت بیمارستان در یکی از شهرهاي مرزي
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1031
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود